کد مطلب:314061 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:204

یا شفا می دهی و یا من هم همین جا با بچه ام می میرم
استاد محترم، آقای حاج اصغر سلطانی شاعر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام در تاریخ 17 / 7 / 75 از كرج مرقوم داشته اند:

سال 1354 همراه عده ای از كرج با سازمان به مدت یك هفته به كربلای معلی رفتیم. سه شب در كربلا ماندیم و پس از آن ما را ما دسته جمعی به كاظمین بردند. قبل از اینكه به كاظمین برویم، چون طبع شاعری و مداحی داشتم، به لطف خدا توانستم برنامه ی جالبی در حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام اجرا كنم كه غوغایی به پا كرد. رئیس خدام آن وقت، كه حاج سید فضل الله آل طعمه بود، به من فرمود:

ما خدام با هم شور كرده ایم كه پرچم گنبد حضرت ابوالفضل علیه السلام را كه سالی یك بار عوض می شود به حرم ندهیم. البته پرچم 8 متر طول دارد. شما شب جمعه بیا تا با تشریفات بدهیم. من كه شب جمعه در كاظمین بودم، آنجا تصمیم گرفتم قاچاقی همراه عده ای عصر پنج شنبه از كاظمین به كربلا برویم و در پی این تصمیم، به هر نحوی كه بود به كربلا رفتم. ضمن انجام زیارت و خواندن دعا در حرم، آقای



[ صفحه 459]



آل طعمه گفت: رئیس تشریفات ما امشب به دعوت صدام (آن موقع رئیس جمهور عراق حسن البكر بود و صدام مرد دوم حساب می شد) به بغداد رفتند، شما فردا روز جمعه بیایید. ما هم چاره ای جز قبول نداشتیم. در همان موقع، كه ساعت 12 شب بود، دیدیم در حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام صدای ناله ی زنی با گریه خیلی بلند به گوش می رسد. نزدیك رفتیم دیدیم دختربچه ای 8 - 7 ساله، زرد و نزار و لاغر، با پارچه ای سبز به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام بسته شده است و مادرش به عربی می گوید: اینجا خانه ی امید و خانه ی دارالشفا است. دكترها بچه ی مرا صریحا جواب كرده اند، اگر تو هم ما را جواب كنی، چه فرقی بین تو و دكترهای مادی است؟! خلاصه به زبان ساده و جدی می گویم: یا شفا می دهی و یا من هم باید همین جا با بچه ام بمیرم. كه ما هم از مشاهده ی سوز و گداز وی ناراحت شدیم. نوحه ای خواندیم و دعا كردیم و شبانه به كاظمین رفتیم.

روز جمعه عصر به هر كه گفتم: بیایید باز برویم كربلا برای پرچم، همه گفتند ما مورد پرسش مأموران قرار خواهیم گرفت. زیرا دولت آن وقت ایران مأمورانی همراه زوار می فرستاد. خلاصه به یاد حضرت ابوالفضل علیه السلام برای گرفتن پرچم، تنهایی و قاچاقی به كربلا رفتم و داخل حرم حضرت امام حسین علیه السلام شدم. پس از ورود دیدم صحن و حرم خلوت است. زیارت كردم و به حرم حضرت عباس علیه السلام رفتم. در آنجا دیدم آن قدر ازدحام جمعیت در صحن و... هست كه قابل وصف نیست. پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند: دیشب دختر مردنی را حضرت عباس علیه السلام شفا داده و مادرش، كه از قبایل بزرگ بادیه است، رفته همراه قبیله و چندین گوسفند برگشته است و به شكرانه ی شفای دخترش به همه شام می دهد و شادی می كنند. من به وسیله ی آقای آل طعمه خود را به مادر و فرزند دیشبی رساندم، دیدم دختر مردنی دیشب، اكنون لباسی زیبا و سبز پوشیده و مادرش نیز لباسی ارغوانی زیبا بر تن دارد. من از آقای آل طعمه خواستم طریقه ی شفا گرفتن دختر را از وی سؤال كند. او پرسید دختر شروع به گریه كردن كرد و گفت:

یك ماه بودم، نه صحبت می كردم و نه غذا می خوردم، فقط به وسیله ی سرم زنده بودم. یك وقت دیدم دریچه ای باز شد و مردی زیبا همراه با جامی از شیر به طرف من آمد



[ صفحه 460]



و فرمود: این شیر را بخور، خوب می شوی به مادرت هم بگو در حرم من كسی نمی میرد، این قدر فریاد نزند. سپس به من گفت: بلند شو. و من ناخودآگاه برخاستم. پارچه ی سبزی كه به سرم بسته بود باز شد و آن بزرگوار نیز رفت. مادرم یك دفعه مرا چنین دید ضجه ای زد و غش كرد. بالأخره مولایم عباس علیه السلام ناامیدم نكرد و من تا زنده هستم كنیز این دربارم.

از شنیدن این سخنان، ما نیز با صدای بلند گریه كردیم و سپس پرچم را به من دادند. به ایران كه آمدیم، دوستان به دیدارم آمدند و پرچم را با قیچی برید و تكه تكه بردند و الآن یك متر و خرده ای در منزل ما از آن باقی مانده است. چه می گویم، این بزرگواران بالاتر از اینها را به مردم عنایت كرده اند، بر شكاكش لعنت باد.